مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

دختری همتای خورشید

بوی مهر

1392/7/9 6:58
نویسنده : مامان نسیبه
301 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

این  شعر رو از وبلاگ تنهای تنهای برداشتم 

اینم ادرس وبلاگ برای ذکر منبع 

http://soshiant2013.blogfa.com/

بوی مهر

باز بوی دفتر

پاک کن های سفید

ته مداد قرمز

باز هم مهر رسید

باز هم رج زدن حرف الف

باز هم دخترکی سر به هوا

دختری نازکه نامش کبراست

و د ه ها سال است

قول ها داده به خود

و گرفته تصمیم

که دگربار، کتاب خود را

باز جا نگذارد. شب به زیر باران

آن کتاب کهنه

همچنان خیس و چروکیده و باران زده است

باز هم سال دگر

باز پاییز دگر

باز تصمیم دگر

باز کوکب خانم

چند مهمان دارد

باز هم سفره رنگین پهن است

و کدام از ماها

در پس این همه سال …

حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم

همچنان با او نیست؟

خوش به حال عباس!

خوش به حال کبری!

خوش به حال حسنک!

که همه دغدغه شان

سفره و دفتر خیس است و صدای یک بز

خوش به حال همه شان!

که ز ما جا ماندند

همه کودک ماندند

و رسیدیم ما به سرابی که هم اکنون هستیم

و غم غربت ایام گذشته است که دایم با ماست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

فرصت پرواز
12 مهر 92 11:28
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.... زیر سایه گل زهرا
پشت کنکوری
16 مهر 92 22:11
سلام

وبلاگ شما را دیدم و قصد تبادل لینک با شما را دارم در صورت موافقت پس از درج لینک بنده من را مطلع سازید.

با تشکر

سلام
از این که به وبلاگ دخترم سر زدید متشکرم خوشحال میشم باز هم سر بزنید و لینک بذارید