مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دختری همتای خورشید

روز بد سال 93

روز بد سال 93 سلام و اما روز بد 93 روز اول بهمن روز 4 شنبه بود مثل همیشه با هم رفتیم مهد و ظهر برگشتیم و شما خواستی بریم پارک با هم رفتیم پارک تو شروع کردی به بازی گشنه ات هم بود ولی هر چی میگفتم بریم خونا راضی نشدی موز خریده رودیم و تو برا اینکه تو پارک بمونی با این که موز دوست نداشتی حاضر شدی بخوری یه کم خوردی و رفتی دوباره با عجله وومدی طرف من که بازم موز بخوری که پات گیر کرد به کفپوشهای پارک و پرت شدی طرف نیمکت و خوردی به نیمکت همین که تو رو بلند کردم همه یقه پالتوت پر خون شده بود لبت پاره شده بود خیلی ترسیدم شروع کردم گریه کردن وو هم ترسیده بودی زنگ زدم تاکسی بیاد خیلی خودم رو باخته بودم به خاطر بارداریم نمیتونسم بغلت کنم تو وقتی دیدی...
6 شهريور 1394

سال 93

سلام میدونم الان داری میگی یک ساله که هیچی ننوشتی خوب نمیدونم چی بگم به قول همه تو ترافیک گیر کرده بودم دیر رسیدم پارسال فروردین پیت گذاشتم و الان دوباره فروردین شده و من میخوام پست بذارم تو سال 93 خیلی حوصله کامپیوتر رو نداشتم خیلی نمی اومدم سراغش اصلا به بابا میگفتم اینترنت رو شارژ نکنه خوب حالا بگم از 93 یه سال مثل بقیه سال ها و خدا رو شکر که به سلامتی به پایان رسید ولی تو ازن سال دو تا اتفاق افتاد که ما رو خیلی در گیر کرد به خصوص من رو یکیش خوب بود و یکیش خیلی بد که خدا رو شکر به خیر گذشت شهریور سال 93 بود درست یه روز بعد از این که برای شما تو باغ خاله تولد گرفتیم فهمیدم خدا یه فرشته کوچولو دیگه به ما داده که قراره بیاد و تنهایی تو رو ...
16 فروردين 1394

مادر

گفتم مادر.. گفت جانم… گفتم درد دارم.. گفت دردت به جانم.. گفتم گرسنه ام.. گفت بخور از سهم نانم… گفتم کجا بخوابم؟؟ گفت روی چشمانم… اما یک بار نگفتم من خوبم ، من شادم،، همیشه از درد و رنج گفتم!! به سلامتی مادر،، برای اینکه دیوارش از همه کوتاه تره،، هیچ وقت نگفت من، همیشه گفت بچه هام….. روز مادر ،، این گل زیبای خلقت مبارک….
30 فروردين 1393

عید 93

سلام دخترم  باز هم یه سال دیگه اومد و باز هم تو بزرگ و بزرگ تر شدی دیگه الان حسابی خانم شدی و اما امسال عید از دو ماه قبل منتطر عید بودی چون بهت گفته بودیم بهار میریم خونه مامان جی و تو هر روز به مامان جی زنگ میزدی و میگفتی بذار بهار بهار بیاد میام خونتون و هر روز سراغ بهار رو میگرفتی عید اومد و مثل هر سال رفتیم خونه مامان جی و دید و بازدید و همون کارای همیشگی دلم بد جوری سفر میخواست ولی نمیشد که نمیشد تازه من هم پروژه ام بود که باید انجام میدادم و بهترین موقع برام عید بود و اما از تو بگم میخوام غر بزنم میخوام گله کنم چون بد جوری رو اعصاب بودی تمام روز از اون لحظه که بیدار میشدی تا اون لحظه که میخوابیدی همه اش نق میزدی و ریتم ...
24 فروردين 1393

مهد کودک

سلام  چند وقت پیش یکی از دوستام بهم پیام داد میتونی یه دستگاه مدل کنی گفتم بدم نمیاد خلاصه اونم من رو به یکی از دوستاش که تو کار تولید ادوات کشاورزی بود معرفی کرد و قرار شد من برای مدل کرد یه نشا کار به اونجا برم از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه پر از استرس و ناراحت. ناراحت از این که نمیدونستم باید با تو چی کار کنم میترسیدم بذارمت مهد و نمونی خلاصه چند روز که وقت داشتم برای شروع کار تو رو ازمایشی بردم مهد که خدا رو شکر خوب بود و بر خلاف تصور من تو خیلی اونجا رو دوست داشتی که کا رمن هم طوری شد که فقط سه روز رفتم شرکت و داده برداری کردم و الان تو خونه دارم کار میکنم ولی برا این که بتونم به کارم برسم تو رو گذاشتم مهد اخه وقتی تو تو خو...
13 اسفند 1392

حرف های بزرگ

سلام فقط اومدم چند تا از حرف هات رو بنویسم و برم خونه مامان جی بودیم من داشتم برات شعر حاجی فیروز رو میخوندم گفتم همشهری من سلام علیکم مامان جی گفت ارباب خودم سامبولی بلیکم تو ماااااااااااماااااااااااااااااااااااان  مامان جی بلد نیست   خونه مادر بودیم برگشتی بهش گفتی مامان جون بعد خودت میگی : منو ببین به مادر میگم مامان جون   امروز صبح داشتیم صبحونه میخوردیم وقتی من شیرم تموم شد برگشتی میگی همه شو خوردی خوب حالا برو مدرسه ولی خودت اصلا یه ذره هم نخوردی فکر کنم نمیخوای بری مدرسه   داشتی شیطنت میکردی من فقط نگات کردم میگی تو تلویزیونت رو ببین به من چی کار داری گفتی زنگ بزن با بابا حرف بزنم همین ک...
7 بهمن 1392

بوی مهر

سلام  این  شعر رو از وبلاگ تنهای تنهای برداشتم  اینم ادرس وبلاگ برای ذکر منبع  http://soshiant2013.blogfa.com/ بوی مهر باز بوی دفتر پاک کن های سفید ته مداد قرمز باز هم مهر رسید باز هم رج زدن حرف الف باز هم دخترکی سر به هوا دختری نازکه نامش کبراست و د ه ها سال است قول ها داده به خود و گرفته تصمیم که دگربار، کتاب خود را باز جا نگذارد. شب به زیر باران آن کتاب کهنه همچنان خیس و چروکیده و باران زده است باز هم سال دگر باز پاییز دگر باز تصمیم دگر باز کوکب خانم چند مهمان دارد باز هم سفره رنگین پهن است و کدام از ماها در پس این همه سال … حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم همچنان با او نیست؟ خوش ...
9 مهر 1392

بریم بازار

سلام  از اونجا که شما همیشه خدا میگی بابا این رو نداریم بریم بازار بخریم اونو نداریم بریم بخریم (لباش نداییم بییم بخییم  بستنی نداییم شبار نداییم اباشی (اسباب بازی) نداییم ) خلاصه همه چیز نداریم دیگه تو خونه ما قحطیه دو تا کمد اسباب بازی داری بازم میگی نداریم نمیدونم الان که دو سالته اینقدر میگی ندارم دو روز دیگه که بزرگ شدی میخوای چی کار کنی فکر کنی بخوای ماهی شونصد دست لباس بخری خلاصه دیروز تصمیم گرفتم ببرمت بازار و این بار یه بازار درست و حسابی برا همین هم رفتیم بازار بزرگ  ادم اگه میخواد بازار خونش تامین بشه باید بره اونجا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد پیدا میشه و وای که چقدر شلوغه ولی شلوغیش هم جذابه ادم احساس میکنه زندگی...
28 شهريور 1392