نمایشگاه کتاب
سلام مامانی من
دیروز من و شما و بابایی رفتیم نمایشگاه کتاب صبح وقتی رفتیم شما تو ماشین خوابت برد و قتی رسیدیم شما رو گذاشتیم تو کالسکه که خدا رو شکر بیدار نشدی و تا اومدیم به غرفه های کودکان برسیم خواب بودیم تو غرفه ها هم همه اش برا خودت بازی میکردی دس دسی میکردی و خلاصه با بابات با هم کلی کیف میکردید منم به جاش برات کلی کتاب و اسباب بازی خریدم گرچه یه سی دی برات خریدم که الان اومدم دیدم خالیه و سی دی های بی بی انیشتین رو هم گرفتم که سی دی اولش بازم خالی بود و یه کتاب حمام گرفتم که انگار خوشت نیومده و .....
خلاصه بعد از کلی گشتن تو غرفه های کودک اومدیم بیرون نشستیم و شما غذاتو خوردی و ما هم یه هوایی عوض کردیم و یه کم خوراکی خوردیم و رفتیم که برا خاله سارا کتاب بخریم وقتی رسیدیم اونجا شما خوابت گرفته بود و گریه میکردی که بابایی شیشه پستونکت رو بهت داد و کلی کالسکه ات رو تکون داد تا خوابیدی من موندم تو اون شلوغی و سر و صدا چه طور اینقدر راخت خوابت برد قربونت برم بعد هم برگشتیم تو راه بارون گرفت ما هم رفتیم زیر چادر اطلاعات اونجا با دو تا خان دوست شدی
عزیزم امروز خیلی اروم و خوب بودی انگار که خیلی هم بهت خوش گذشت