مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

دختری همتای خورشید

تو گفتی مامان

باورم نمیشه تو گفته باشی مامان دیروز میخواستم برم بیرون تا برا تولد فرشته کوچولوم تور بخرم دامن توتو درست کنم اماده شدم و وقتی بابا اومد من رفتم شروع کردی گریه کردن و هی میگفتی ماما وای که چقدر شیرین بود اون لحظه تازه احساس کردم به معنای واقعی مامان هستم و تو من رو به عنوان مامان قبول داری البته قبلا هم چند باری گفته بودی ولی من هر بار میگفتم نه با من نیست همین طور صداهایی که از خودش در میاره اینم یکیشه ولی دیروز تو به خود خود من گفتی ماما ای شیطون همه بچه ها اول میگند بابا تو اول گفتی ماما قربونت برم الهی هر بار که بهم میگی ماما بتونم هر چی که ازم میخوای رو برات براورده کنم خدایا تو نگهدار فرشته من باش ...
24 مرداد 1391

بعد از سه ماه

سلام دختر گلم چند وقت بود نتونسته بودم بیام و برات بنویسم تو این مدتی حسابی بزرگ شدی و حسابی هم شیطون و شیرین شدی نمیدونم چرا هنوز نخوردمت و اما به طور خلاصه برات بگم 21 اردیبهشت مامان جان و باباجان و خاله و مهسا رفتند مکه و من موندم و تو و خاله سارا و مامان بزرگ من فردا شبش شما و خاله سارا مریض شدید و من شما ها رو بردم دکتر خیلی روزای سختی بود اولین باری بود که این طور مریض میشدی خیلی خسته شده بودم دیگه طاقتم تموم شده بود تازه همون شب من رو هم برق گرفت خلاصه روزای بدی بود ولی یه روز صبح صدای مامان بزرگ می اومد که بلند بلند میگفت تاتی تاتی تاتی وقتی اومدم نگاه کردم گفت خودش پاشده به دیوار ایستاده دفعه اولی بود که می ایستادی حس...
20 مرداد 1391

شیرین کاری های تو

  مهرسای گلم آمدي، چه صادقانه آمدي، مرا عاشق كردي ... آمدي، چه عاشقانه آمدي، مرا ديوانه كردي ... چه زيبا آمدي و لحظه هاي پر از غم زندگي ام را عاشقانه كردي! دخترک الان تو خواب ناز هستی وقتی خوابی دلم برای چشمای قشنگت برا مهربونی نگات تنگ میشه امروز داشتم با تلفن حرف میزدم تو روبروم نشسته بودی از اول تا اخر تو چشمام زل زده بودی دلم میخواست همون لحظه زمان از حرکت میایستاد و همیشه اون نگاهت خیره به من میموند   خدایا اگه روزی هزار بار هم شکرت رو به جا بیارم کمه   خداایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت که این گل رو به من دادی   و اما بگم از شما که هر روز با مزه ...
16 ارديبهشت 1391

نمایشگاه کتاب

سلام مامانی من دیروز من و شما و بابایی رفتیم نمایشگاه کتاب صبح وقتی رفتیم شما تو ماشین خوابت برد و قتی رسیدیم شما رو گذاشتیم تو کالسکه که خدا رو شکر بیدار نشدی و تا اومدیم به غرفه های کودکان برسیم خواب بودیم تو غرفه ها هم همه اش برا خودت بازی میکردی دس دسی میکردی و خلاصه با بابات با هم کلی کیف میکردید منم به جاش برات کلی کتاب و اسباب بازی خریدم گرچه یه سی دی برات خریدم که الان اومدم دیدم خالیه و سی دی های بی بی انیشتین رو هم گرفتم که سی دی اولش بازم خالی بود و یه کتاب حمام گرفتم که انگار خوشت نیومده و ..... خلاصه بعد از کلی گشتن تو غرفه های کودک اومدیم بیرون نشستیم و شما غذاتو خوردی و ما هم یه هوایی عوض کردیم و یه کم خوراکی خوردیم ...
16 ارديبهشت 1391

عزیزم وبلاگت مبارک

دختر خوبم خورشید قشنگ چند وقت بود میخواستم برات وبلاگ درست کنم که همیشه موفق نمیشدم تا این که امروز دیگه عزمم رو جزم کردم و بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدم واومدم تا برات وبلاگ درست کنم نمیدونی الان چقدر خوشحالم دیگه یه دفتر خاطرات دارم که میتونم برات بنویسم همیشه فکر میکردم وبلاگ درست کردن خیلی کار سختیه برا همین هم میترسیدم بیام سراغش ولی حالا که دیدم چقدر راحته از این که زودتر این کار رو نکردم ناراحتم البته عزیزم شما یه دفتر خاطرات داری که من اونجا همه خاطرات لحظات زیبای با تو بودن رو توش نوشتم دختر گلم از وقتی تو به زندگی ما قدم گذاشتی هر روز زندگیمون شادتر و گرمتر شده الحق که خود خورشیدی با اومدنت گرمی رو به زندگی من و...
13 ارديبهشت 1391

تو کنارم هستی

امروز یکی از دوستام یه متن گذاشت تو سایت خیلی خوشم اومد گفتم بذارم اینجا تا همیشه داشته باشمش و یادم باشه که تو با چه سرعتی داری بزرگ میشی: مادامي كه اين اطفال كنارت هستند تا ميتواني دوستشان بدار , خود را فراموش كن و به ايشان خدمت نما . شفقت فراوان خود را از آنها دريغ مدار , مادام كه اين موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هيچ يك از رفتار كودكانه آنها بدون قدر داني بماند , اين شادماني كه اكنون در دسترس توست مدت زيادي نخواهد ماند. اين دستان نرم كوچكي كه در دست تو آشيانه دارد در حالي كه در آفتاب قدم ميزني هميشه با تو نخواهد بود , همين گونه اين پاهاي كوچكي كه در كنارت مي دوند , و يا صداهاي مشتاقي كه بدون وقفه و با هيجان هزاران...
13 ارديبهشت 1391