مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

دختری همتای خورشید

شب های قدر

ماه رمضون هم اومد اولش فکر میکردم چه جوری تو این گرما با این روزهای بلند و با وجود بودن تو روزه بگیرم تویی که عادت کرده بودی هر روز بری پارک هوا خیلی گرمه و روزها بلند ولی به همین زودی 21 روزش گذشت خیلی راحت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم چند روزی بردمت پارک ولی بعد بهت گفتم پارک گرمه و تو خیلی راحت این رو قبول کردی و الان وقتی بگیم بریم پارک میگی پارک گرمه نیشه بریم خیلی هوامو داری اذیتم نمیکنی  صبح ها میریم طبقه پایین خونه که جلسه قرانه خیلی دوست داری بریم اونجا همه اش میگی بریم خانم قران بخونیم اخر بار که سینه میزیم و میگیم علی علی تو هم باعشق میگی علی علی (علی نگهدارت باشه) وقتی هم که دعا میکنیم دستات رو تا جایی که میشه میاری با...
9 مرداد 1392

مهرسا یعنی

سلام  مهرسا یعنی اینکه صبح که از خواب پا میشه سلام میکنه اگه صد بار بیاد تو اشپزخونه و بره بیرون بازم وقتی بیاد میگه سلااااااااااااااااااااااام مامان خوبی  یعنی وقتی کبوتر تو بالکن رو میبینه اول بهش میگه بغ بغو سلاااااااااام بعد بهش میگه بغ بغو پیشت یعنی شب که میخواد بخوابه باباش رو میبوسه و بهش میگه شب بخیر و این براش عادت شده و تو روز هم هر وقتی کسی رو بوس میکنه بهش میگه شب بخیر یعنی وقتی لباسش رو در میاره حتما میذاره تو کمدش مهرسا یعنی یه زبون شیرین  و مودب اره عزیزم این تویی خود تو که هر روز  شیرین تر و بزرگتر میشی  اونقدر رو گذاشتن لباسات تو کمدت حساسی که چند شب پیش تو خواب لباست رو در اوردم &nbs...
4 مرداد 1392

21 ماه گذشت

سلام  خودمونیما ولی حسابی داری بزرگ میشی اصلا باورم نمیشه اینقدر روزها دارند زود میگذرند کاش یه کم زمان صبر میکرد من هنوز تو لذت روزهای اولم من هنوز دارم به بارداری و شب های زیبای بی خوابی که باعث میشد با خدا مناجات کنم هستم ولی تو کجایی تو داری دو ساله میشی هر روز جلوی چشمام بزرگ و بزرگتر میشی انگار همین دیروز بود که تو به دنیا اومدی یه کوچولوی ضعیف که حتی نمیتونست گردنش رو بالا بگیره ولی الان چی شدی یه خانم کوچولو که این طرف و اون طرف میدوی حرف میزنی دستور میدی و کلی کار دیگه دو سال پیش یه چنین روزایی تو توی یه فضای بسته داشتی تو اب شنا میکردی و تا میتونستی مشت و لگد نثار من میکردی وای یادش بخیر با تمام سختی هاش چقدر لذت بخش بود با ...
17 خرداد 1392

اخرش تو با این شیرین زبونی هات من رو دیونه میکنی

دختر گلم نمیدونم چرا اصلا وقت نمیکنم بیام برات بنویسم تو هر روز داری بزرگتر میشی و بامزه تر تو این چند وقت بازم اتفاقای زیادی افتاده اول از همه بگم که از اون خونه قبلیه بلند شدیم و یه خونه دیگه اجاره کردیم که به نظر من خیلی خوبه کوچیکتر از اونجاست ولی چون صاحب خونه توش نیست خیلی خوبه تازه اصلا همسایه هم نداریم حسابی ارامش داریم حالا دیگه هر چی تو سر و صدا کنی من نگران نیستم و راحتیم  و اما از خودت بگم که خانم شدی و شیرین الان دیگه همه حرفی میزنی میری دم در یخچال می ایستی میگی شلاک بده (شکلات) هر صدایی که از تو کوچه میاد میگی شدا یه وقتایی که صدا بلند باشه میگی شدا اومد تشیدم (ترسیدم) گربه هم میبینی اول میو میو میکنی بعد میگی تشیدم اول...
11 خرداد 1392

سفرنامه یزد

سلام دختر گلم  اول از همه بگم بابت بلایی که سرت اوردم واقعا شرمنده هستم فکر نمیکردم این جوری بشه  حالا خودت تو عکسا متوجه میشی روز پنجشنبه صبح زود راه افتادیم مقصد هم یزد بود تو راه خیلی هیجان داشتیم و کلی با هم باز کردیم وقتی به نزدیکیای اردستان رسیدیم یه گله شتر دیدیم که ایستادیم و اونا رو به تو نشون دادیم وقتی که بابا خوابش گرفت و خواست یه کم استراحت کنه ما هم یه کمک قوطی و ریگهای کویر یه جغجغ درست کردیم و اول از همه رفتیم اتشکده زرتشتیان تو چک چک جای جالبی بود من که خوشم اومد وسط کویر  تو دل کوه خیلی با حال بود چون از این جا خیلی خوشم اومد زیاد عکس گذاشتم غروب کویر وخوردن یه چ...
18 فروردين 1392

پایان سال 91

سلام فسقل مامان دختر نازم بالاخره سال 91 هم با تمام شیرینی ها و تلخی هاش به اتمام رسید و جاش رو به یه سال جدید امیدوارم امسال سال خوبی برامون باشه اما از سال 91 بگم که تقریبا میشه گفت سال خوبی بود و کنار تو بودن قشنگ ترین قسمت این سال بود که حسابی زندگی رو برامون شیرین کرده بود و تمام وقت من رو پر کرده بود سالی که تو جلوی چشمای من قد کشیدی و بزرگ شدی چهار دست و پا رفتی و اروم اروم دستت رو گرفتی به مبلا و بلند شدی و بعد به اونا راه رفتی و بالاخره تو مهر ماه راه افتادی تا الان که دیگه تند تند میدوی و دل من رو اب میکنی دندون در اوردی و برا اولین دندونت آنچنان تبی کردی که دو روز تو بیمارستان بستری بودی تا امروز که فقط دو تا دندون نیش دیگه مونده ...
18 فروردين 1392

آخه من چی کار کنم

سلام  الان که دارم مینویسم ساعت 1:55 دقیقه صبح روز 16 آذره اگه الان دانشجو هستی و داری این رو میخونی روزت مبارک   نمیدونم قراره کی بخوابی بابایی بدبخت خوابه و تو هی میری سراغش و نمیذاری بخوابه بنده خدا صبح میخواد بره سر کار الان رفته بودی سر کابینت و تمام ماکارونی ها رو ریخته بودی وسط آشپزخونه و و رو خودت اومدم بگم نکن دیدم روانشناسا مینکد نگید تو هم با اون دوتا تیله سیاه رو صورتت زل زدی به چشمام و دهنت رو تا بنا گوش باز کرده بودی اون قدر با شیطنت نگام میکردی مگه جرات کردم بهت بگم نکن با تموم وجودم لبریز عشق شدم و از ته دلم خندیدم عاشق این شیطنت هات هستم قربون اون چشات برم وقتی نگام میکنی دیونه میشم اخه چی کار کنم کاش میشد بخ...
15 اسفند 1391

اولین اتلیه

دخترکم بالاخره عکسای اتلیه ات رو گرفتیم و و اینترنتمون هم وصل شد و من تونستم عکسای زیبای تو رو بذارم تو وبت دست اتلیه سها درد نکنه که عکسای به این قشنگی از تو گرفت راستی بگم ما 22 شهریور این عکسا رو از شما گرفتیم           ...
23 آبان 1391

تولد دسته جمعی نی نی های تابستون

جمعه 24 شهریور با دوستام قرار گذاشتیم که یه تولد با همراهی باباها تو پلی هاس فرشته برگزار کنیم ما یه کم دیر رفتیم ولی اوجا کلی اسباب بازی بود که شما خیلی خوشت اومده بود از ذوقت جیغ میکشیدی اینم چندتا عکس از اون روز   تو و پارمین و وانیا تو و پرهام تو و آرتین که مامان مهربونش از اهواز اورده بودش که بتونه تو تولد شرکت کنه    و اما تو و اسباب بازی ها   مامان این چرا دست و صورتش رو سیاه کرده    اینم استخر توپ که تو حسابی خوشت اومد و فقط جیغ میزدی     عزیزم امیدوارم همیشه شاد باشی    ...
25 مهر 1391

دندون هشتم

دختر گلم سلام  دو روزه دندون ششمت هم در اومده (23 مهر) مبارکت باشه دیگه داری از پیرزن بودن در میای و میشی یه دختر با کلی مروارید سفید تو دهنش که وقتی میخنده حسابی دلبری میکنه البته تو همیشه دلبر مامانی هستی تو خودت نمیدونی چی هستی نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام نمیدونی هر روز هزار بار بیشتر عاشقت میشم کاش میتونستم بگم چقدر دوستت دارم کاش یه ذره از عشق من رو میفهمیدی بذار مادر بشی میفهمی ولی بگم تو هم من رو دوست داری این رو از نگاهت خوندم از خنده های شیرینت از بوسه هایی که به دستم میکنی از صورتی که محکم به صورتم فشار میدی از صبح های که به محض بیدار شدن با خنده بهم میگی د (با فتحه) از وقتایی که میای و التماس میکنی ...
25 مهر 1391